بر جان، شرار عشفت، خوش می کشد زبانه


باور نداشت بختم، این دولت از زمانه

دیشب دل پریشم، تا صبح، شکوه می کرد


گاهی ز دست زلف، گاهی ز دست شانه

خواهم که چون سکندر، گرد جهان بگردم


شهد لبت بنوشم، آب بقاء بهانه

فرهاد، بهر شیرین، گر کند جوئی از شیر


من کرده ام ز دیده، سیلاب خون روانه

وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز


برخیز تا بنوشیم، از این می شبانه